خواجه عبدالله انصاری فرمود:
بدانکه، نماز زیاده خواندن، کار پیرزنان است
و روزه فزون داشتن، صرفه ی نان است
و حج نمودن، تماشای جهان است.
اما نان دادن، کار مردان است...
آنگاه که غرور کسی را له می کنی
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری
میخواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز میکنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند؟
طریقت بجز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست
در اولین صبح عروسی ، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند .
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم .
شوهر چیزی نگفت ، و در را برویشان گشود . اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت .
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد . پنجمین فرزندشان دختر بود . برای تولداین فرزند ، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد .
مردم متعجبانه از او پرسیدند : علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟ مرد بسادگی جواب داد : چون این همون کسیه که در را برویم باز میکنه !
شخصی زیر درخت گردو ایستاده بود و میگفت: «خدایا! همه کارهایت درست است فقط نمیفهمم چرا گردوی به این کوچکی را بالای این درخت بزرگ قرار دادهای ولی هندوانه به آن بزرگی را لای بتههای کوچک! » همینطور که داشت با خدا درددل میکرد ناگهان بادی وزید و گردویی روی صورتش افتاد و از بینیاش خون آمد. او به خودش آمد و گفت: «خدایا! کارت درست است. اگر یک هندوانه بالای درخت بود، معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد!»
منبع: کتاب «آدابالطلاب» از آیتالله مجتهدی تهرانی
یکی از علما چند شب در هیأتی منبر رفت. شب آخر، پاکت چند شبی را که منبر رفته بود از صاحب مجلس گرفت. شخصی جلوی عالم را گرفت و گفت: «حاج آقا! بیزحمت یک دعا در گوش من بخوانید». آن عالم دعا را خواند. بعد آن شخص گفت: «آقا! من را حلال کنید». حاج آقا گفت: «حلالت کردم». چند دقیقه بعد آن عالم رفت تا برای خانهاش خرید کند. وقتی خواست پول اجناس را به صاحب مغازه بدهد، دست کرد داخل جیبش و دید ای داد بیداد! خبری از پول و پاکت نیست. عالم به لهجه ترکی گفت: «ددم وای! حلالش هم کردهام».
برگرفته از کتاب «آدابالطلاب» آیتالله مجتهدی تهرانی
به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،
نگهم خواب ندارد ،
قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد ،
شب من روزن مهتاب ندارد
همه گویند به انگشت اشاره
مگر این عاشق بیچاره ی دلداده ی دل سوخته ارباب ندارد...
خداوندا...صبرم بده تا در زمانش سکوت کنم..و توانم بده تا در زمانش مقاوت کنم و محکم بایستم و دفاع کنم...وبصیرت بده تا زمانش را متوجه شم
خداوندا...
ازم دور نشو حتی اگر دور شدم
حتی اگر چشمانم ندید و گوشهایم صدایت را نشنید
من از توام پس بی تو نابودم
تنهایم مگذار
خداوندا...صبرم بده تا در زمانش سکوت کنم..و توانم بده تا در زمانش مقاوت کنم و محکم بایستم و دفاع کنم...وبصیرت بده تا زمانش را متوجه شم
خداوندا...
ازم دور نشو حتی اگر دور شدم
حتی اگر چشمانم ندید و گوشهایم صدایت را نشنید
من از توام پس بی تو نابودم
تنهایم مگذار
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه
داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان
جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای
برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت
شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره! --------------
پینوشت:
داشتم فکر میکردم حواسمون بهاندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و
مطمئن باشیم که :
اونی که خدا به دست ما میده از مشت ما بزرگتره!
چگونه دل بکند آن ضریح قدیمی تو ؟؟!
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است. و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت :" من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ، نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت را به من بده."
و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت : آن که نوری با خود دارد، بزرگ است، حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی. و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ، بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست."
هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.
.: Weblog Themes By Pichak :.