زائر

اعتقاداتتان راچند می فروشید؟

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!



تاریخ : شنبه 91/11/7 | 9:22 صبح | نویسنده : zaeer | نظرات ()

هو الهادی

زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد .
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند

حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را می‌بینی؟ آن خانم
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.

استغفرالله ربی و اتوب‌الیه

سید مهدی قوام

 

چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.

جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش

آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل

دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن

حاج مرشد، پیرمرد
50 ، 60 ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه*زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان
رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند

*

حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را می‌بینی؟ آن خانم

حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
استغفرالله ربی و اتوب‌الیه

سید انگار فکرش جای دیگری است

حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب
یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
سبحان الله

سید مکثی می‌کند.
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.

به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می‌گوید.
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه می‌افتد.
حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!

زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش

دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم

سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:
این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است

تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نه ایست!
سید به حاجی ملحق می‌شود و دور

انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد
*چندسال بعدنمی‌دانم چندسال حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد،

نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی.
زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد
که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت

آقا سید! من دیگر
خوب شده‌ام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است
سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه 40 تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،

به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.

زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت




تاریخ : چهارشنبه 91/10/27 | 9:5 صبح | نویسنده : zaeer | نظرات ()

اندرزهاى دهگانه از امام صادق(ع)

مردى از امام صادق (ع) اندرزى درخواست نمود! آن حضرت به او فرمودند:

1- اگر خداى تعالى روزى را به عهده گرفته است غصه خوردنت براى چیست؟!

2- اگر روزى تقسیم شده است، حرص و آز براى چیست؟!

3- و اگر سنجش (در قیامت) حق است، پس ثروت اندوزى براى چیست؟!

4- و اگر عوض دادن خداى تعالى حق است، پس بخل ورزیدن براى چیست؟!

5- و اگر کیفر الهى آتش دوزخ است، پس گناه براى چیست؟!

6- و اگر مرگ حق است، پس شادمانى براى چیست؟!

7- و اگر (کارنامه) اعمال بر خدا عرضه مى‏شود، پس فریب براى چیست؟!

8- و اگر گذر کردن بر صراط حق است، پس خودپسندى براى چیست؟!

9- و اگر تمام چیزها به قضا و قدر است، پس اندوه براى چیست؟!

10- و اگر دنیا ناپایدار است، پس اعتماد و آرامش به آن براى چیست؟!




تاریخ : چهارشنبه 91/10/27 | 8:51 صبح | نویسنده : zaeer | نظرات ()

حکایت بهلول...

 روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

گفت:

صد دینار طلا.

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.




تاریخ : شنبه 91/10/16 | 7:59 صبح | نویسنده : zaeer | نظرات ()

داستانک

ملا نصرالدین در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.

ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.

ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.

نکته:

با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید

 

 




تاریخ : شنبه 91/10/16 | 7:56 صبح | نویسنده : zaeer | نظرات ()

خـــدا و آرایـشــگـر !

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.  

آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید  

آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.  

مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.  

مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.  

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.  

مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.  

آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.  

مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!




تاریخ : سه شنبه 91/10/5 | 10:29 صبح | نویسنده : zaeer | نظرات ()

مشگلات رو زیاد توخودت نریز

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب را به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند تقریبا 50 گرم.

استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست .

اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.

استاد گفت : حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری جسورانه گفت : دست تان بی حس می شود عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و از این حرف همه شاگردان خندیدند .

استاد گفت : خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ در عوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند! یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد.

اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، اعصابتان به درد خواهند آمد، اگر بیشتر از حد نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید! به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ،برآیید

 

 

 




تاریخ : سه شنبه 91/10/5 | 10:25 صبح | نویسنده : zaeer | نظرات ()

وای دلم...

آهسته گویمت نکند بشنود رباب(س)

گهواره را در حراجی بازار دیده اند...

یا مولاتی یا فاطمه(سلام الله علیها)




تاریخ : دوشنبه 91/9/20 | 8:0 صبح | نویسنده : zaeer | نظرات ()

دیدم در آن کویر درختی غریب را

" دیدم در آن کویر درختی غریب را
محروم از نوازش یک سنگ رهگذر
تنها نشسته ای،
بی برگ و بار، زیر نفسهای آفتاب
در التهاب،
در انتظار قطره باران
در آرزوی آب.

ابری رسید،
-چهر درخت از شعف شکفت.
دلشاد گشت و گفت :
  - ای ابر، ای بشارت باران
    آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت ؟

غرید تیره ابر،
برقی جهید و چوب درخت کهن بسوخت ! "

 

از منظومه در رهگذار باد



تاریخ : دوشنبه 91/9/20 | 8:0 صبح | نویسنده : zaeer | نظرات ()

نبوغ ریاضی امام علی (ع)

 زمانی امام روی منبر مشغول ایراد خطبه بود که فردی سخنرانی او را قطع کرد و از او تقاضا کرد که چطور میتوان ارث شخصی که فوت کرده را بین همسرش و دو پدر و مادر و دو دخترش تقسیم کند؟

امام فورا پاسخ داد :

سهم همسر می شود یک نهم

اما چطور؟

پاسخ در واقع حاصل یک انالیز طولانی است و سعی می کنیم قدم به قدم پیش بریم

ما باید سهم اصلی هر یک از وارثان را را به این ترتیب بررسی کنیم

همسر در زمان زنده بودن اولاد 1 هشتم را به ارث می برد پدر و مادر فرد فوت شده هر کدام یک ششم را به ارث می برند]

و دو دختر دو سوم میراث به ارث می برند]

بنابراین مجموع می شود:

27/24=3/24 + 4/24 + 4/24 + 16/24 =1/8 + 1/6 + 1/6 + 2/3

این به این معنی است که ارث همسر به علت افزایش تعداد وارثان کمتر از یک هشتم می شود

پس آن یک هشتمی که قرار شد به همسر داده شود تبدیل به یک نهم می شود

یعنی سه قسمت از 27 قسمت که میشه یک نهم




تاریخ : یکشنبه 91/9/19 | 8:6 صبح | نویسنده : zaeer | نظرات ()