عتبات عالیات - زائر
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خوش بحال حاج خانوم...

توکاروان ما خانواده 18 نفره ای بودن؛ همه اون 18 نفر باهم فامیل بودن صمیمی و خوب...خیلی بانمک بودن گل میگفتن و گل میشنیدن...فضای اتوبوسو عوض کرده بودن...شوخی و خنده بود وبقیه زوار رو هم باشوخیاشون میخندوندن....

بزرگ خانواده شون که بهش میگفتن حاج آقا خیلی مرد خوب و مظلومی بود...اول حرکت؛ رفت و کلی میوه خرید و تو ماشین به زوار سیدالشهدا احسان داد...خیلی مومن و خوب بود..تو مرز با اونهمه سختی راه و گرمای فراوون که هیچکسی 2 قدم از زیرسایه سایبان؛ اونورتر نمیرفت که حتی برا خودش هم آب بیاره(چون آبخوری تقریبا 100متر دور تر از محل اتراق کاروان بود وگرمای زیاد مردم رو عصبی کرده بود)با پسر و نوه هاش میرفتن و از اون آب خنک برای کاروان میآوردن .عشق این مرد به امام حسین(ع) همه رو مبهوت خودش کرده بود، شاید این بار ششم یا هفتمش بود که به کربلا میرفت...ولی انقد باشوق واشتیاق همه زیارتگاهها رو زیارت میکردو با التماس اشک میریخت که انگار بار اولشه...

همسر این حاج آقارو بهش میگفتن حاج خانم....اون هم زن بسیار خوب ومومنی بود...همیشه ساعت مشخصی رو برای زیارت در نظر میگرفتن که تو یه ساعت مشخص همه جمع بشن تا کسی گم نشه و کاروان حرکت کنه چیزیکه برای من عجیب بود این بود که همیشه اون خانواده رو زودتر از بقیه تو مکان مقرر میدیدم و هیچوقت ندیدم که دیر بیآن...از دختر حاج خانم پرسیدم چرا همیشه زودتر از بقیه سر قرار میآین؟گفت آخه حاج آقا میگن نباید زوار حسین رو زیر آفتاب نگه داریم که اذیت بشن....وقتی اینو شنیدم  بغض گلومو گرفت...

رسیدیم به نجف...به دیار امام مظلوممون علی(ع)...تو هتل چون تنها می موندم میرفتم تو اتاق حاج خانوم...اون هم با عروس و دخترش و حاج آقا تو یه اتاق 4نفره بودن...باهم کلی حرف زدیم ...حاج خانوم یه خواسته ی بزرگی از امام حسین داشت...خیلی دوست داشتم بدونم اون خواسته چیه ولی نگفت....یه تبسم خاصی تو  نگاش بود..تازه بهش خبرداده بودن که اسم اون و حاج آقا عمره در اومده خیلی خوشحال بود...تو اکثر زیارتامون باهم بودیم...خیلی خوب و مهربون بود.

 از نجف  رفتیم کاظمین ؛ وقتی که زیارتمون تموم شد داشتیم به سمت طفلان حضرت مسلم و بعدش سامرا حرکت میکردیم که حال حاج خانوم خوب نبود...همه کاروان حالشون گرفته شد...زنگ زدن به آمبولانس تا ببرنشون به بیمارستان بغدادحدود 1.5 ساعت طول کشید تا آمبولانس بیآد چون میگفتن از لحاظ امنیتی نمیتونیم اتوبوس رو نگه داریم حاج خانوم و عروسش و حاج آقا وپسرش با آمبولانس رفتن...

همه دست به دعا بودن که هر چه زودتر حال حاج خانوم خوب بشه که به ما بپیوندن...

وقتی داشتیم از  طفلان مسلم  در می اومدیم که سوار ماشین بشیم خبر رسید که حاج خانوم فوت کرده...همه ساکت و مبهوت شدن، هر وقت که اون لحظه یادم میافته حالم گرفته میشه...وای خدای من،چقد مرگ به ما نزدیکه،الآن چند دقیقه پیش؛ پیش ما بود و حرف میزد...

همه خانواده ش گریه میکردن و دیگر زوار هم همینطور...اصلا انگار حاج خانوم عزیز همه بود...مداح کاروان روضه حضرت زهرا رو خوند و همگی اشک ریختیم....کاروان مسیر حرکتش رو تغییر داد اون روز به سامرا نرفتیم ...هتل سوت و کور بود غریبانه بود ...بغض بود و بغض...حتی برای شام هم عده کمی اومده بودن پایین...اون شب حاج آقا و عروسش و پسرش اومدن، همه از اتاقاشون در اومدن وبه حاج آقا وپسرش تسلیت گفتن...او هم از همه حلالیت طلبید برای همسرش که ما رو چند ساعتی منتظر نگه داشته بودن توی گرما؛ ولی این چیزا در برابر از دست دادن حاج خانوم چیزی نبود...

فردای اون روز مارو بردن به سامرا بدون خانواده 18 نفره...اتوبوس تقریبا خالی شده بود دیگه اون فضای شاد نبود غریبانه ی غریبانه...

وقتی برگشتیم متوجه شدیم که جسد رو تحویل داده بودن و اون خانواده برای تدفین رفته بودن قبرستانی به نام وادی السلام  نزدیک کربلا...مثل اینکه بچه های حاج خانوم راضی به تدفین مادرشون نبودن و میگفتن که میخان مادرشون اینجا دفن بشه ولی حاج آقاراضیشون کرده بود میگفت:چه کسی بهتر از امام حسین(ع)،بوی امام حسین توی اون قبرستان پیچیده این سعادت رو از مادرتون نگیرید...

وقتی برگشتیم رفتم تو اتاقشون...گرفته و غمگین بودن، بیشتر برای تصلی دل دخترشون زهرا که 18 سالش بود رفته بودم... وقتی  از زهرا شنیدم که اجازه نداده بودن خانمها برای تدفین وارد قبرستان بشن گریه م گرفت...تابوت رو فقط 4نفر تو دست داشتن....

یاد غربت حضرت زهرا افتادم....غریبه مادر..یا حضرت زهرا

من که برای آروم کردن زهرا رفته بودم ناخودآگاه با زهرا گریه کردم....

وقتی الآن به این فکر میکنم که حاج خانوم چه چیزی از امام حسین میخاست میتونم حدس بزنم که اون چیز چی بود....

خوش بحال اون زن...تازه می فهمم خواسته ش چی بود...

وقتی رسیدیم موقع خداحافظی حاج آقا از همه حلالیت خواست و از همه خواست که اگه دوباره قسمتشون بشه کربلا برای حاج خانوم فاتحه بفرستن...

هر وقت که یاد حاج خانوم میافتم براش فاتحه میفرستم....

خوش بحال حاج خانوم...

 




تاریخ : چهارشنبه 89/9/24 | 12:28 عصر | نویسنده : zaeer | نظرات ()