خاطره - زائر
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آیا من وکیلم؟

 کلاس نکاح تنها کلاسی بود که سر موقع در آن حاضر می شدم. وسطای کتاب نکاح لمعه بودیم که احساس کردم اوضاع و احوالم زیاد خوش نیست و بایست به فکر آینده باشم.دلم بدجوری پیش نواده دختر دایی پدر بزرگم گیر کرده بود. از اینکه این مساله بسیار حساس را با ننه در میان بگذارم مشکلی نبود چون ننه از همون پنج سال پیش که اومدم حوزه به قول خودش می خواست واسم آستین بالا بزنه. اما با بابام نمی دونستم چکار کنم آخه بابام معتقد بود که من تا مجتهد یا قاضی یا حداقل استاد حوزه ودانشگاه نشوم حق هیچ گونه فعالیت فوق العاده ای را ندارم. اون روز بعد از کلاس نکاح، قضیه را به استادمان گفتم وایشان نیز قول دادند که با والد محترم اینجانب صحبت کرده و ایشان را متقاعد کنند. روز بعد، زودتر از همیشه سر کلاس آمدم تا بالطبع اولین نفری باشم که حضرت استاد را زیارت می کنم. به هرحال استاد اومد و گفت که :«پدرت نگران آینده تو هستش و میگه که این پسره نمی تونه مُفش رو بالا بکشه چه برسه به اینکه زن بستونه».تا پایان کلاس همه فکرم مشغول این قضیه بود. شب که از مدرسه اومدم خونه یک راست رفتم سراغ پدرم تا با او کمی اختلاط کنم. پدرم مشغول خواندن دیوان حافظ بود. رسیدم کنارش عینکش را برداشت و نگاهم کرد. منم بدون مقدمه گفتم:« پدر جان اگه ازدواج کنم حوزه شهریه ام را دوبرابر میکنه،و اگر ازدواج کنم... وهمینطوری برای پدر ردیف می کردم.» از خودم بدم آمد چرا باید اینقدر مبالغه میکردم . حوزه حداقل شهریه ای که به من بده 120 هزارتومنه و وام هم بایست قریب به یک سال واسه یک تا دو میلیون تو صف انتظار باشی. پدرم که ظاهرا حرفای استادمان در او موثر افتاده بود لبخندی زد و گفت: بذار برات یه تفالی کنم به حضرت حافظ. این شعر آمد: ای که از کوچه معشوقه ما می گذری    برحذر باش که سر میشکند دیوارش . راستش از شعر و اینجور چیزا زیاد خوشم نمیاد اونم اگه بحث سرشکستن و دعوا و اینجور چیزا توش باشه.

چند روز بعد به همراه ننه مان به دیدن خانواده نواده دختر دایی پدر بزرگمان رفتیم.بعد از کمی صحبت درباره آب وهوا و انتخابات و ... هممون زود با هم رفتیم«سر اصل مطلب!» پدر نواده دختر دایی پدر بزرگم ازم چند سوال کاملا کلیشه ای پرسید:«خونه داری؟»، «ماشین داری؟»،«موبایل داری؟

 

» و من در جواب هر سوال، با کمی شرمندگی سر چند کیلویی ام را به علامت نفی بالا می بردم... عروس خانم (یعنی همان نواده...الخ)چای آورد، نمی دانم از بوی خوش چای تبرک بود یا از دستپاچگی ام، که چای را روی کت و شلواری که از یکی از دوستانم قرض گرفته بودم ، ریختم و این عمل من باعث خنده کشدار حضار شد؛ احساس شرمندگی و حقارت کردم، سرخ شدم، برای یک لحظه احساس کردم سرخ پوست هستم! «پسر جان با تو هستم!!» پدر خانم آینده ام بود. به خودم آمدم. با دستپاچگی خودم را جمع و جور کردم و گفتم :«بله بله...سرا پا گوشم».او در حالی که قیافه عالمانه ای به خود گرفته بود به من نگاهی از نوع نگاه های عاقل اندر سفیه کرد و ادامه داد:«جوانک! دیگه دوره زمونه فرق کرده ، مث قدیما نیس که مهریه زن یه خر باشه (به زور جلوی خنده ام را گرفتم) خرج زندگی گرون شده؛ دوره، دوره اطلاعات و اینترنته می فهمی که؟» گفتم: آخه آدم بی سواد تو رو چی به این حرفا،( البته این جمله رو تو دل صاحب مرده ام گفتم) خلاصه کلی حرف زد و من خسته و درمانده در حالی که از پیشانی ام سیل عرق جاری می شد چشمانم را به نقطه ای خیره کرده بودم و سرم گیج می رفت و گوشم صداها را به صورت مبهم دریافت می کرد. کم کم داشتم نا امید می شدم که ناگهان به یاد شهریه دوبرابر!، وام ازدواج و    مسکن واینجور چیزا!! افتادم. چشمانم از شادی برق زد و اشک شوق از چشمانم سرازیر شد. در حالی که لکنت زبان اجازه نمی داد به راحتی صحبت کنم، دست و پا شکسته گفتم:« اما همه این چیزا درست میشه، قراره که شورای مدیریت، هزینه جشن ازدواج را متقبل بشه».لبخند رضایت بر لبان پدر خانم آینده ام نقش بست. روحیه گرفتم و با آب و تاب فراوان ادامه دادم:«تازه ، اینکه چیزی نیست! قراره که یک وام چن میلیونی دراز مدت هم بدن، هزینه اجاره خونه و تلفن هم گفتن که ردیفه!!». آب دهانم خشک شده بود و از اینکه توانسته بودم رضایت پدر خانم آینده ام را جلب کنم خوش خوشانم می شد.

خلاصه دردسرتان ندهم. روز بعدش رفتیم محضر، محضر دار که عینک بزرگی همچون دو پنجره بالای بینی اش گذاشته بود بعد از خواندن خطبه عقد رو به عروس خانم کرد و گفت:«دوشیزه مکرمه محترمه... آیا من وکیلم؟». سکوت همه جا را فرا گرفته بود و نفس در سینه ام حبس شده بود که ناگهان صدای ننه جانم بلند شد«عروس رفته گل بچینه». محضردار که انگار منتظر این جمله بود بلافاصله سوال قبلی را تکرار کرد«آیا من وکیلم؟»و باز سکوت. از این سکوت مرموز ترسیدم. احساس وحشت کردم که نکند عروس خانم لال تشریف دارند. در این افکار شوم غوطه ور بودم که ناگهان صدای نکره مادر عروس بلند شد«عروس رفته گلاب بیاره». ناخودآگاه نگاهم به طرف عروس چرخید.نه، هنوز بودش .سرش را پایین انداخته بود واز زیر تور نازکی که روی سرش بود می توانستم لبخند ملیحی را در لبانش ببینم. برای بار سوم نیز همان سوال تکراری و این بار با یک «بعله»ای که عروس خانم با ناز و کرشمه ادا فرمودند، آب دهانم را قورت دادم . نفس راحتی کشیدم و بعد هم یک صلوات و پایان یک روز خوش

 

*****************

 

الان چند وقتی است که از زندگی مشترکمان گذشته است. دیگر سر کلاس درس فکرم به جاهای بدبد نمی رود و نمرات امسالم نسبت به سال گذشته رو به بهبود است، تحقیقاتم را سر موعد مقرر به استاد تحویل می دهم و عیال بنده نیز به خاطر نوشتن آنها کلی اطلاعات عمومی و خصوصی کسب کرده است. از موقعه ای که ازدواج کردم فردی منظم شده ام و برای دقیقه به دقیقه،ساعت به ساعت،هفته به هفته و ماه به ماه زندگی ام برنامه دارم.واااااااااااااااااای داشت یادم میرفت،قسط بیستم رو ندادم!ای وای داشت یادم می رفت..                    

                                   

 

راستی امروز چندم برجه؟؟!

 




تاریخ : پنج شنبه 89/7/22 | 2:46 عصر | نویسنده : zaeer | نظرات ()

خاطرات یک دختر طلبه...

از پله های جلوی دانشگاه بالا میروم چند پسر ایستاده اند تا مرا میبینند میگویند:

"آخی خونه نداشتی چادر زدی؟"

یکی شان هم صدای گربه در می آورد، به خیالش نمیدانم منظورش را...

کاش میشد یک لحظه... آن وقت هوش از سرش میرفت و از این به بعد به جای صدای گربه صدای مرغ عشق در می آورد! استغفرالله... در این ماه رمضان...!

خانم اردتمند(این اسم را من گذاشته ام رویش) نیز بین پسرهاست و صدای قهقه اش تا دانشکده کناریمان میرود! مرا که میبیند از همان دور بلند سلام میکند من هم با اشاره ای و سلامی زیر لب جوابش را میدهم...!

هیچ وقت یادم نمیرود روز اول دانشگاه زمان انتخاب واحد، همین خانم اردتمند آدرس نمازخانه را جای اطاق مدیر گروه داد به من و بعد هم شاید یک هفته ی خنده و شادی را به بچه های کلاس هدیه کرد! جوری که دیگر هرکسی میخواهد بگوید اتاق مدیر گروه میگوید نمازخانه(همه را چراغ نفتی میگرد ما را کبریت سوخته)

ناراحت نمیشوم بگذار کمی خوش باشند! ما ونوسی ها صبوریم اما اگر آن رگ ونوسیمان بالا بیاید...!

خانم ارادتمند و باقی بچه ها میدانند من طلبه هم هستم، یعنی خودم تابلو کرده ام از همان روز اول خواستم بدانند! خانم اردتمند معمولا روسری آبی کم رنگ دارد و صورتش پر از ملات و شفته و سیمان آرایش است و اگر با او سلام کنی برایت قهقه میزند...!

با خانم ارادتمند خیلی رفیق هستم، خانم ارداتمند فکر میکرد ما همیشه و همه جا با همین چادر چارقد و همین پوشیه ایم و حتی در مجالس جشن و عروسی و... هم پوشیه میزینم وشاید سخنرانی ای داریم و آقای تهرانی را دعوت میکنیم و قرآن به سر میگیرم و گریزی هم به کربلا و روضه و سینه زنی و هروله و آخر هم مثل هیئت ها شام میدهیم!

عروسی برادرم دعوتش کردم...!

شد خانم ارادتمند...!(یعنی ارادتمند دختر چادری ها)

آی ایهاالناس(منظور نسوان تک وجهی است) لطفا به انشای نانوشته تان ننازید! در پس خیال های باطلتان...!

فرق شما با ما این است که ما دوکار انجام میدهیم شما یکی...!

شما همیشه یک جور هستید چه بیرون خانه و چه در خانه و ما در بیرون با یک جور لباسیم و چادر چارقد داریم و پوشیه و در خانه یک جور دیگر! به خیالتان در خانه پوشیه میزینم ز ر ش ک!

ما هم عروسی داریم، ما هم لباس مهمانی میپوشیم ماهم میرویم پاساژ و ساتن و پارچه ی کار دست میخریم، ساری میپوشیم لباس شب داریم(قابل توجه آقایان: لباس های برّراق را میگویند) و صدتای شما(مقصود همان نسوان تک وجهی است) را میگذاریم در جیب کت شلوار زرشکیمان و میبریم با خود مهمانی و سورِ بعد از عمره ی همسایمان، خیر سرمان ونوسی هستیم ها...!

همه ی اینها درست اما ما روی چادر و پوشیه مان تعصب داریم، و حساسیم در حد لیگ برتر انگلستان...!

 

 

 




تاریخ : پنج شنبه 89/7/22 | 2:31 عصر | نویسنده : zaeer | نظرات ()

خاطرات جنگ 'بابات کو؟ '

بابات کو؟؟

تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود، قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:

- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟

- سه تا، چه طور مگه؟

- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

- یا امام حسین!

به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟» می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»

- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...

- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»

نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو یعنی من فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.

قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟

رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»

- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟

- حالا چی هست؟

- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.

- بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه.

آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....

دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.

- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.            کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 103

 




تاریخ : چهارشنبه 89/6/31 | 12:22 عصر | نویسنده : zaeer | نظرات ()