طلبگی - زائر
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سخنان بزرگان در رابطه با امام حسین (ع)

حرکت امام حسین (ع) و واقعه کربلا آنچنان عالمگیر است که بسیاری از اندیشمندان شناخته شده جهانی ورای عقیده و ایدئولوژی، نتوانسته‌اند به سادگی از آن چشم‌پوشی کنند و تدبر در آن، ایشان را به دیدگاه‌هایی رسانده که گزیده‌ای از آنها تقدیم می‌شود:


گاندی:
من نهضتم را مدیون حسین بن علی (ع) هستم و من چیز تازه ای برای مردم هندوستان به ارمغان نیاورده ام.

چارلز دیکنز (نویسنده انگلیسی):

اگر منظور امام حسین(ع) جنگ در راه خواسته‌های دنیایی خود بود، من نمی‌فهمم چرا خواهران و زنان و اطفالش به همراه او بودند. پس عقل چنین حکم می کند که او فقط به خاطر اسلام فداکاری کرد.

جرجی زیدان، نویسنده لبنانی:

پس از رحلت پیامبر(ص)، حب جاه و مال بر فضایل اخلاقی فائق آمد و افکار و آرای آل علی(ع) در میان چنان مردمی بی اثر ماند. چنانکه مردم کوفه به خاطر جاه و مال بیعتی را که با امام حسین(ع) بسته بودند، در هم شکستند و به این نیز اکتفا نکرده و او را کشتند.

توماس مان، متفکر آلمانی:

اگر بین فداکاری مسیح و حسین(ع) مقایسه شود حتماً فداکاری حسین پرمغزتر و باارزش تر جلوه خواهد نمود. زیرا مسیح روزی که آماده برای فدا شدن گردید زن و فرزند نداشت و در فکر آنان نبوده که بعد از او به چه سرنوشتی دچار خواهند آمد. امام حسین(ع) زن و فرزند داشت و بعضی از آنها کودک خردسال بودند و احتیاج به پدر داشتند.

کورت فریشلر، مورخ بزرگ آلمانی:

امام حسین(ع) در فداکاری قدم را از حدود فدا کردن خود برتر نهاد و فرزندانش را هم فدا کرد... تصمیم ثابت حسین(ع) برای فداکاری مطلق نه ناشی از لجاجت بود نه معلول هوا و هوس و او با پیروی از عقل مصمم شده بود که به طور کامل فداکاری کند تا اینکه مجبور نشود بر خلاف عقیده و آرمان والای خود به وسیله سازشکاری با یزید بن معاویه و زندگی ادامه دهد. می دانیم که حسین(ع) خود را برای کشته شدن آماده کرده بود. و او عزم داشت خویش را فدا نماید چرا توقف نکرد تا به قتلش برسانند و چرا دائم اسب می تاخت و شمشیر می انداخت... حسین(ع) دست روی دست گذاشتن و توقف برای کشته شدن را دور از مردانگی و جهاد در راه عقیده و آرمان خود می دانست. در نظر حسین(ع) در همانجا توقف کردن و گردن بر قضا دادن تا این که دیگران نزدیک شوند تا او را به قتل برسانند خودکشی محسوب می شود. یک مرد دلیر و با ایمان خودکشی نمیکند.

توماس کارلایل، دانشمند بزرگ انگلیسی:

بهترین درسی که از تراژدی کربلا می گیریم این است که حسین و یارانش ایمان استوار به خدا داشتند. آنان با عمل خود روشن کردند که تفوق عددی در جایی که حق و باطل روبرو می شوند اهمیت ندارد. پیروزی حسین(ع) با وجود اقلیتی که داشت موجب شگفتی من است.

تندن اندیشمند هندی:

قیام کربلا معدل بشریت را بالا برد و سطح آن را ارتقا بخشید .

آنتوان بارا (دانشمند مسیحی سوری):

اگر بگویم حسین (ع) چراغ اسلام است کم گفته ام، اگر بگویم که او زره اسلام است کم گفته ام، بهترین جمله ای که می توانم بگویم این است که او وجدان تمام ادیان در تمام تاریخ است .




تاریخ : دوشنبه 89/12/2 | 8:0 عصر | نویسنده : zaeer | نظرات ()

خوش بحال حاج خانوم...

توکاروان ما خانواده 18 نفره ای بودن؛ همه اون 18 نفر باهم فامیل بودن صمیمی و خوب...خیلی بانمک بودن گل میگفتن و گل میشنیدن...فضای اتوبوسو عوض کرده بودن...شوخی و خنده بود وبقیه زوار رو هم باشوخیاشون میخندوندن....

بزرگ خانواده شون که بهش میگفتن حاج آقا خیلی مرد خوب و مظلومی بود...اول حرکت؛ رفت و کلی میوه خرید و تو ماشین به زوار سیدالشهدا احسان داد...خیلی مومن و خوب بود..تو مرز با اونهمه سختی راه و گرمای فراوون که هیچکسی 2 قدم از زیرسایه سایبان؛ اونورتر نمیرفت که حتی برا خودش هم آب بیاره(چون آبخوری تقریبا 100متر دور تر از محل اتراق کاروان بود وگرمای زیاد مردم رو عصبی کرده بود)با پسر و نوه هاش میرفتن و از اون آب خنک برای کاروان میآوردن .عشق این مرد به امام حسین(ع) همه رو مبهوت خودش کرده بود، شاید این بار ششم یا هفتمش بود که به کربلا میرفت...ولی انقد باشوق واشتیاق همه زیارتگاهها رو زیارت میکردو با التماس اشک میریخت که انگار بار اولشه...

همسر این حاج آقارو بهش میگفتن حاج خانم....اون هم زن بسیار خوب ومومنی بود...همیشه ساعت مشخصی رو برای زیارت در نظر میگرفتن که تو یه ساعت مشخص همه جمع بشن تا کسی گم نشه و کاروان حرکت کنه چیزیکه برای من عجیب بود این بود که همیشه اون خانواده رو زودتر از بقیه تو مکان مقرر میدیدم و هیچوقت ندیدم که دیر بیآن...از دختر حاج خانم پرسیدم چرا همیشه زودتر از بقیه سر قرار میآین؟گفت آخه حاج آقا میگن نباید زوار حسین رو زیر آفتاب نگه داریم که اذیت بشن....وقتی اینو شنیدم  بغض گلومو گرفت...

رسیدیم به نجف...به دیار امام مظلوممون علی(ع)...تو هتل چون تنها می موندم میرفتم تو اتاق حاج خانوم...اون هم با عروس و دخترش و حاج آقا تو یه اتاق 4نفره بودن...باهم کلی حرف زدیم ...حاج خانوم یه خواسته ی بزرگی از امام حسین داشت...خیلی دوست داشتم بدونم اون خواسته چیه ولی نگفت....یه تبسم خاصی تو  نگاش بود..تازه بهش خبرداده بودن که اسم اون و حاج آقا عمره در اومده خیلی خوشحال بود...تو اکثر زیارتامون باهم بودیم...خیلی خوب و مهربون بود.

 از نجف  رفتیم کاظمین ؛ وقتی که زیارتمون تموم شد داشتیم به سمت طفلان حضرت مسلم و بعدش سامرا حرکت میکردیم که حال حاج خانوم خوب نبود...همه کاروان حالشون گرفته شد...زنگ زدن به آمبولانس تا ببرنشون به بیمارستان بغدادحدود 1.5 ساعت طول کشید تا آمبولانس بیآد چون میگفتن از لحاظ امنیتی نمیتونیم اتوبوس رو نگه داریم حاج خانوم و عروسش و حاج آقا وپسرش با آمبولانس رفتن...

همه دست به دعا بودن که هر چه زودتر حال حاج خانوم خوب بشه که به ما بپیوندن...

وقتی داشتیم از  طفلان مسلم  در می اومدیم که سوار ماشین بشیم خبر رسید که حاج خانوم فوت کرده...همه ساکت و مبهوت شدن، هر وقت که اون لحظه یادم میافته حالم گرفته میشه...وای خدای من،چقد مرگ به ما نزدیکه،الآن چند دقیقه پیش؛ پیش ما بود و حرف میزد...

همه خانواده ش گریه میکردن و دیگر زوار هم همینطور...اصلا انگار حاج خانوم عزیز همه بود...مداح کاروان روضه حضرت زهرا رو خوند و همگی اشک ریختیم....کاروان مسیر حرکتش رو تغییر داد اون روز به سامرا نرفتیم ...هتل سوت و کور بود غریبانه بود ...بغض بود و بغض...حتی برای شام هم عده کمی اومده بودن پایین...اون شب حاج آقا و عروسش و پسرش اومدن، همه از اتاقاشون در اومدن وبه حاج آقا وپسرش تسلیت گفتن...او هم از همه حلالیت طلبید برای همسرش که ما رو چند ساعتی منتظر نگه داشته بودن توی گرما؛ ولی این چیزا در برابر از دست دادن حاج خانوم چیزی نبود...

فردای اون روز مارو بردن به سامرا بدون خانواده 18 نفره...اتوبوس تقریبا خالی شده بود دیگه اون فضای شاد نبود غریبانه ی غریبانه...

وقتی برگشتیم متوجه شدیم که جسد رو تحویل داده بودن و اون خانواده برای تدفین رفته بودن قبرستانی به نام وادی السلام  نزدیک کربلا...مثل اینکه بچه های حاج خانوم راضی به تدفین مادرشون نبودن و میگفتن که میخان مادرشون اینجا دفن بشه ولی حاج آقاراضیشون کرده بود میگفت:چه کسی بهتر از امام حسین(ع)،بوی امام حسین توی اون قبرستان پیچیده این سعادت رو از مادرتون نگیرید...

وقتی برگشتیم رفتم تو اتاقشون...گرفته و غمگین بودن، بیشتر برای تصلی دل دخترشون زهرا که 18 سالش بود رفته بودم... وقتی  از زهرا شنیدم که اجازه نداده بودن خانمها برای تدفین وارد قبرستان بشن گریه م گرفت...تابوت رو فقط 4نفر تو دست داشتن....

یاد غربت حضرت زهرا افتادم....غریبه مادر..یا حضرت زهرا

من که برای آروم کردن زهرا رفته بودم ناخودآگاه با زهرا گریه کردم....

وقتی الآن به این فکر میکنم که حاج خانوم چه چیزی از امام حسین میخاست میتونم حدس بزنم که اون چیز چی بود....

خوش بحال اون زن...تازه می فهمم خواسته ش چی بود...

وقتی رسیدیم موقع خداحافظی حاج آقا از همه حلالیت خواست و از همه خواست که اگه دوباره قسمتشون بشه کربلا برای حاج خانوم فاتحه بفرستن...

هر وقت که یاد حاج خانوم میافتم براش فاتحه میفرستم....

خوش بحال حاج خانوم...

 




تاریخ : چهارشنبه 89/9/24 | 12:28 عصر | نویسنده : zaeer | نظرات ()

با دکتر سید محمد حسین طباطبایی آشنا شوید

با دکتر سید محمد حسین طباطبایی آشنا شوید

علم الهدی هم اکنون در حوزه علمیه قم زیر نظر اساتید مشغول به تحصیل است .او همان کتاب‌هایی را که طلاب مطالعه می‌کنند، می‌خواند.
محمد حسین مورد امتحان بسیاری از دانشمندان قرار گرفته که از آن امتحان‌ها سربلند بیرون آمده است.همچنین در دانشگاه حجاز، پس از انجام امتحانات با دریافت درجه دکترا در 5 موضوع، علوم قرآنی سر افراز شده است.
1.حفظ تمام قرآن با ترجمه؛
2.بیان موضوع آیات قرآن مجید؛
3. تفسیر و توضیح آیات با آیات دیگر قرآن کریم؛
4.مکالمه باآیات قرآن کریم
5.روش بیان قرآن بر اساس شیوة اشاره
محمدحسین در طول برنامه حفظ قرآن خود ، ثواب حفظ هر سوره ای را به یکی از معصومین علیهم‌السلام هدیه می‌کرد؛ مثلاً ثواب حفظ سوره بقره را به پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم ، سوره آل عمران را به حضرت علی علیه‌السلام ، سوره نساء را به حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها و به همین ترتیب ثواب تلاوت و حفظ سوره های دیگر را نیز به دیگر معصومین علیهم‌السلام نثار می‌کرد.
هنگامی که محمد حسین به دنیا آمد، والدینش او را با نور قرآن آشنا ساختند و چنین بود که او در همان سال‌های آغاز زندگی‌اش ، در مسیر قدسی کلام وحی قرار گرفت .
مغزی را که خداوند برای انسان آفریده است ، حتی با قوی‌ترین و پیشرفته‌ترین رایانه‌ها  نمی‌توان مقایسه کرد. توانایی‌ها و ظرفیّت‌های مغز و حافظه انسان فوق‌العاده  و بیش از حدّ تصّور است. حفظ هر مطلبی همچون انداختن سنگریزه‌ای در دریا است. آفرین باد بر خدایی که بهترین آفرینندگان است.
دانشمندان گفته‌اند که حافظه انسان گنجایش ده هزار میلیارد کلمه را دارد؛ یعنی می‌تواند صد میلیون جلد کتاب و یا به عبارت دیگرچهل میلیارد صفحه را در حافظه خود جای دهد.
البته به کار بردن راه‌های درست مطالعه و حفظ است که می تواند این گفته دانشمندان را عملاً نشان دهد. پس ما نیز می‌توانیم قرآن را که همة آن 604 صفحه است، در حافظه خود جای دهیم. این در مقابل چهل میلیارد صفحه قطره‌ای از بحر است .
پس چه زیباست کودکان در سن هفت سالگی مطابق روایات اسلامی و حتی زودتر به یادگیری و حفظ قرآن بپردازند و فکر و ذهن خود را با قرآن نورانی کنند  .



تاریخ : جمعه 89/9/5 | 7:40 عصر | نویسنده : zaeer | نظرات ()

ناقوس مرگ

سلام دوستان...میخوام امروز  براتون از چیزی که دیروز دیدم تعریف کنم...شاید از نظر شما جذاب نباشه...شاید معمولی معمولی باشه ولی از نظر من توش یه دنیا حرف داشت...

..

...

.....

جاتون خالی دیشب رفتیم امامزاده (امامزاده سید ابراهیم-زنجان) رفتیم یه دلی صفا بدیم...واقعا هم باصفا بود مثل همیشه...همیشه وقتی برگردم شارژ شارژ می شم...توپه توپ...ولی وقتی خواستم از امامزاده برم بیرون یه خانم با سرعت داخل شد وسریع خودشو چسبوند به ضریح و باصدای بلند های های گریه کرد...همه محو تماشای او شدند...چون داخل حرم ساکت بود و اون زن با گریه هاش این سکوت رو شکست...گریه میکرد و  میگفت که خدا محمدش رو شفا بده..میگفت آقا جون منم غریبم کسی رو ندارم مثل اینکه همدانی بودن و شوهرش هم تو کما....میگفت که اگر شوهرش شفا پیدا بکنه هر روز میآد اونجا و اونجا رو جارو میکنه...امامزاده رو به خدا قسم می داد برای شفا دادن شوهرش...بچه هاش دورشو گرفتن2تا دختر بودن اونا هم همراه مادرشون بلند گریه می کردن ومیگفتن یتیم نشیم....اینارو میگفتن وبلند بلند گریه می کردن.اصلا یه حرفایی میزدن که واقعا منقلب شدم...اول خیلی دلم بحالشون سوخت وپیش خودم گفتم بیچاره ....خدا به بچه هاش رحم کنه ،منم ناخودآگاه بحالشون گریه کردم...ولی چند لحظه بعد فکر کردم اگه من بجای این زن بودم؟؟اگه من بجای اون مرد بودم؟؟/وای خدای من ،مرگ چقدر به من نزدیکه...واقعا خوف اومد سراغم..خیلی ترسیدم طوریکه وقتی شوهرم بهم زنگ زد که بیآم بیرون که بریم توانایی بلند شدن نداشتم...هر لحظه احساس می کردم که ....

خدایا با غفلت از مرگ از دنیا نرم..

به یاد شعری افتادم هی گنه کردو گفتیم خدا می بخشد/عذر آورده و گفتیم خدا می بخشد/بخششی هست ولی قهر وعذابی هم هست/آی مردم بخدا روز حسابی هم هست

....

...

....هنوز هم به فکر اون زن و بچه هاشم....ان شاالله خدا به حق آبروی حضرت سید ابراهیم به شوهر اون زن شفا بده...

شما هم حتما دعاشون کنید به حق حضرت زهرا(س)الهی آمین




تاریخ : یکشنبه 89/8/2 | 8:29 عصر | نویسنده : zaeer | نظرات ()

شب درسی و همسران طلاب

هفت هشت سال پیش، مدرسه سلیمانیه مشهد، دست به یه ابتکار جالب زد و اجلاس خانواده های طلاب رو برگزار کرد. برنامه های مختلفی بود. از جمله اساتید مختلفی رو دعوت کرده بودن تا حسابی مغز خانواده ها به خصوص همسران طلاب رو شستشو بدن و به اصطلاح با اقتضائات طلبگی آشناشون کنن.... استاد حاج شیخ جواد مروی( وبلاگ استاذنا) هم یکی از مدعوین بود. بعد هفت هشت سال چیزی که از اون سخنرانی تو ذهنم مونده مثال هایی بود که ایشون از زندگی شخصی خودشون برای خانواده ها تعریف کردند:

 

 

* شب درسی مهمان نمی پذیریم (اصطلاحی است بین طلاب: به شبی که فرداش تعطیلی نباشه و درس وبحث برقرار، می گن شب درسی) مهمون بازی هم اگه هست فقط پنج شنبه و جمعه ها. فامیل ما هم، همه می دونند و این مسئله براشون جا افتاده و گله و گله گذاری هاشون تموم شده . دیگه حتی شب درسی، خونمون زنگ هم نمی زنن.

 

* اگه مهمون سرزده بیاد، یه پنج دقیقه ای میشینم و یه خوش و بشی و شوخی... که فکر نکنه دلخوری و قصد و مرضی... داریم؛ بعد هم عذر خواهی می کنم و می رم دنبال مطالعم.

 

* باورتان نمی شود حتی یک بار مهمان از در خانه ما برگشت....

 

* میهمان خارجی داشتم، دانشمندی بود که چند روزی میهمان ما بود، اصلا برنامه هام رو تغییر ندادم اونم با من میومد تو کلاسا... وقتی می خواست بره تعبیرش این بود که از این رفتار تو خیلی خوشم اومده و ... .

 

* آقایون شب درسی رو برای خودتون و خانوادتون جا بندازین؛ کار شما مثل خیلی از کارای دیگه نیست که یه ساعت اداری و ساعت موظفی خاصی داشته باشه و بعد اون ساعت دیگه هیچ مسوولیتی متوجه شما نباشه. نمی تونین مثل خیلی ها تا ساعت دو کار کنید و بعد از ظهر به خانمتون بگین خب امشب کجا تلپ بشییییییییم؟!!

 

* طلبه تمام ساعات زندگیش باید وقف باشه. تا آخر عمر مثل اسب باید بدوه. نمیشه تا ظهر بره کلاس و بعد از ظهر ....

 

* دقت کردین بعضیا گاهی می شینن دور هم دیگه، یک ساعت دو ساعت ...حرفاشون که تموم می شه، به بعدش دیگه هر ده بیست دقیقه ای همین جور که دراز کشیدن، لنگشون رو میندازن رو اون یکی و دوباره می پرسن: خب دیگه چی خبر؟ سلامتی.... خب دیگه چی خبر؟...وای به طلبه ای که... .

 

* روزای جمعه هم پیش از ظهر دربست در اختیار خانواده هستم اگر بالاترین مقام کشور هم زنگ بزنه، عذر خواهی می کنم... .می ریم پارکی، جایی بچه ها بازیشونو می کنن، منم کتابی دستمه، رو نیمکت می شینم و مطالعه می کنم.

 

* شبا زود می خوابیم. از اون طرف قبل اذان صبح کوچیک و بزرگ خانواده بیدارن. بچه ها اون موقع مطالعه می کنند... .

 

 

 




تاریخ : جمعه 89/7/30 | 7:52 عصر | نویسنده : zaeer | نظرات ()

آیا من وکیلم؟

 کلاس نکاح تنها کلاسی بود که سر موقع در آن حاضر می شدم. وسطای کتاب نکاح لمعه بودیم که احساس کردم اوضاع و احوالم زیاد خوش نیست و بایست به فکر آینده باشم.دلم بدجوری پیش نواده دختر دایی پدر بزرگم گیر کرده بود. از اینکه این مساله بسیار حساس را با ننه در میان بگذارم مشکلی نبود چون ننه از همون پنج سال پیش که اومدم حوزه به قول خودش می خواست واسم آستین بالا بزنه. اما با بابام نمی دونستم چکار کنم آخه بابام معتقد بود که من تا مجتهد یا قاضی یا حداقل استاد حوزه ودانشگاه نشوم حق هیچ گونه فعالیت فوق العاده ای را ندارم. اون روز بعد از کلاس نکاح، قضیه را به استادمان گفتم وایشان نیز قول دادند که با والد محترم اینجانب صحبت کرده و ایشان را متقاعد کنند. روز بعد، زودتر از همیشه سر کلاس آمدم تا بالطبع اولین نفری باشم که حضرت استاد را زیارت می کنم. به هرحال استاد اومد و گفت که :«پدرت نگران آینده تو هستش و میگه که این پسره نمی تونه مُفش رو بالا بکشه چه برسه به اینکه زن بستونه».تا پایان کلاس همه فکرم مشغول این قضیه بود. شب که از مدرسه اومدم خونه یک راست رفتم سراغ پدرم تا با او کمی اختلاط کنم. پدرم مشغول خواندن دیوان حافظ بود. رسیدم کنارش عینکش را برداشت و نگاهم کرد. منم بدون مقدمه گفتم:« پدر جان اگه ازدواج کنم حوزه شهریه ام را دوبرابر میکنه،و اگر ازدواج کنم... وهمینطوری برای پدر ردیف می کردم.» از خودم بدم آمد چرا باید اینقدر مبالغه میکردم . حوزه حداقل شهریه ای که به من بده 120 هزارتومنه و وام هم بایست قریب به یک سال واسه یک تا دو میلیون تو صف انتظار باشی. پدرم که ظاهرا حرفای استادمان در او موثر افتاده بود لبخندی زد و گفت: بذار برات یه تفالی کنم به حضرت حافظ. این شعر آمد: ای که از کوچه معشوقه ما می گذری    برحذر باش که سر میشکند دیوارش . راستش از شعر و اینجور چیزا زیاد خوشم نمیاد اونم اگه بحث سرشکستن و دعوا و اینجور چیزا توش باشه.

چند روز بعد به همراه ننه مان به دیدن خانواده نواده دختر دایی پدر بزرگمان رفتیم.بعد از کمی صحبت درباره آب وهوا و انتخابات و ... هممون زود با هم رفتیم«سر اصل مطلب!» پدر نواده دختر دایی پدر بزرگم ازم چند سوال کاملا کلیشه ای پرسید:«خونه داری؟»، «ماشین داری؟»،«موبایل داری؟

 

» و من در جواب هر سوال، با کمی شرمندگی سر چند کیلویی ام را به علامت نفی بالا می بردم... عروس خانم (یعنی همان نواده...الخ)چای آورد، نمی دانم از بوی خوش چای تبرک بود یا از دستپاچگی ام، که چای را روی کت و شلواری که از یکی از دوستانم قرض گرفته بودم ، ریختم و این عمل من باعث خنده کشدار حضار شد؛ احساس شرمندگی و حقارت کردم، سرخ شدم، برای یک لحظه احساس کردم سرخ پوست هستم! «پسر جان با تو هستم!!» پدر خانم آینده ام بود. به خودم آمدم. با دستپاچگی خودم را جمع و جور کردم و گفتم :«بله بله...سرا پا گوشم».او در حالی که قیافه عالمانه ای به خود گرفته بود به من نگاهی از نوع نگاه های عاقل اندر سفیه کرد و ادامه داد:«جوانک! دیگه دوره زمونه فرق کرده ، مث قدیما نیس که مهریه زن یه خر باشه (به زور جلوی خنده ام را گرفتم) خرج زندگی گرون شده؛ دوره، دوره اطلاعات و اینترنته می فهمی که؟» گفتم: آخه آدم بی سواد تو رو چی به این حرفا،( البته این جمله رو تو دل صاحب مرده ام گفتم) خلاصه کلی حرف زد و من خسته و درمانده در حالی که از پیشانی ام سیل عرق جاری می شد چشمانم را به نقطه ای خیره کرده بودم و سرم گیج می رفت و گوشم صداها را به صورت مبهم دریافت می کرد. کم کم داشتم نا امید می شدم که ناگهان به یاد شهریه دوبرابر!، وام ازدواج و    مسکن واینجور چیزا!! افتادم. چشمانم از شادی برق زد و اشک شوق از چشمانم سرازیر شد. در حالی که لکنت زبان اجازه نمی داد به راحتی صحبت کنم، دست و پا شکسته گفتم:« اما همه این چیزا درست میشه، قراره که شورای مدیریت، هزینه جشن ازدواج را متقبل بشه».لبخند رضایت بر لبان پدر خانم آینده ام نقش بست. روحیه گرفتم و با آب و تاب فراوان ادامه دادم:«تازه ، اینکه چیزی نیست! قراره که یک وام چن میلیونی دراز مدت هم بدن، هزینه اجاره خونه و تلفن هم گفتن که ردیفه!!». آب دهانم خشک شده بود و از اینکه توانسته بودم رضایت پدر خانم آینده ام را جلب کنم خوش خوشانم می شد.

خلاصه دردسرتان ندهم. روز بعدش رفتیم محضر، محضر دار که عینک بزرگی همچون دو پنجره بالای بینی اش گذاشته بود بعد از خواندن خطبه عقد رو به عروس خانم کرد و گفت:«دوشیزه مکرمه محترمه... آیا من وکیلم؟». سکوت همه جا را فرا گرفته بود و نفس در سینه ام حبس شده بود که ناگهان صدای ننه جانم بلند شد«عروس رفته گل بچینه». محضردار که انگار منتظر این جمله بود بلافاصله سوال قبلی را تکرار کرد«آیا من وکیلم؟»و باز سکوت. از این سکوت مرموز ترسیدم. احساس وحشت کردم که نکند عروس خانم لال تشریف دارند. در این افکار شوم غوطه ور بودم که ناگهان صدای نکره مادر عروس بلند شد«عروس رفته گلاب بیاره». ناخودآگاه نگاهم به طرف عروس چرخید.نه، هنوز بودش .سرش را پایین انداخته بود واز زیر تور نازکی که روی سرش بود می توانستم لبخند ملیحی را در لبانش ببینم. برای بار سوم نیز همان سوال تکراری و این بار با یک «بعله»ای که عروس خانم با ناز و کرشمه ادا فرمودند، آب دهانم را قورت دادم . نفس راحتی کشیدم و بعد هم یک صلوات و پایان یک روز خوش

 

*****************

 

الان چند وقتی است که از زندگی مشترکمان گذشته است. دیگر سر کلاس درس فکرم به جاهای بدبد نمی رود و نمرات امسالم نسبت به سال گذشته رو به بهبود است، تحقیقاتم را سر موعد مقرر به استاد تحویل می دهم و عیال بنده نیز به خاطر نوشتن آنها کلی اطلاعات عمومی و خصوصی کسب کرده است. از موقعه ای که ازدواج کردم فردی منظم شده ام و برای دقیقه به دقیقه،ساعت به ساعت،هفته به هفته و ماه به ماه زندگی ام برنامه دارم.واااااااااااااااااای داشت یادم میرفت،قسط بیستم رو ندادم!ای وای داشت یادم می رفت..                    

                                   

 

راستی امروز چندم برجه؟؟!

 




تاریخ : پنج شنبه 89/7/22 | 2:46 عصر | نویسنده : zaeer | نظرات ()

خاطرات یک دختر طلبه...

از پله های جلوی دانشگاه بالا میروم چند پسر ایستاده اند تا مرا میبینند میگویند:

"آخی خونه نداشتی چادر زدی؟"

یکی شان هم صدای گربه در می آورد، به خیالش نمیدانم منظورش را...

کاش میشد یک لحظه... آن وقت هوش از سرش میرفت و از این به بعد به جای صدای گربه صدای مرغ عشق در می آورد! استغفرالله... در این ماه رمضان...!

خانم اردتمند(این اسم را من گذاشته ام رویش) نیز بین پسرهاست و صدای قهقه اش تا دانشکده کناریمان میرود! مرا که میبیند از همان دور بلند سلام میکند من هم با اشاره ای و سلامی زیر لب جوابش را میدهم...!

هیچ وقت یادم نمیرود روز اول دانشگاه زمان انتخاب واحد، همین خانم اردتمند آدرس نمازخانه را جای اطاق مدیر گروه داد به من و بعد هم شاید یک هفته ی خنده و شادی را به بچه های کلاس هدیه کرد! جوری که دیگر هرکسی میخواهد بگوید اتاق مدیر گروه میگوید نمازخانه(همه را چراغ نفتی میگرد ما را کبریت سوخته)

ناراحت نمیشوم بگذار کمی خوش باشند! ما ونوسی ها صبوریم اما اگر آن رگ ونوسیمان بالا بیاید...!

خانم ارادتمند و باقی بچه ها میدانند من طلبه هم هستم، یعنی خودم تابلو کرده ام از همان روز اول خواستم بدانند! خانم اردتمند معمولا روسری آبی کم رنگ دارد و صورتش پر از ملات و شفته و سیمان آرایش است و اگر با او سلام کنی برایت قهقه میزند...!

با خانم ارادتمند خیلی رفیق هستم، خانم ارداتمند فکر میکرد ما همیشه و همه جا با همین چادر چارقد و همین پوشیه ایم و حتی در مجالس جشن و عروسی و... هم پوشیه میزینم وشاید سخنرانی ای داریم و آقای تهرانی را دعوت میکنیم و قرآن به سر میگیرم و گریزی هم به کربلا و روضه و سینه زنی و هروله و آخر هم مثل هیئت ها شام میدهیم!

عروسی برادرم دعوتش کردم...!

شد خانم ارادتمند...!(یعنی ارادتمند دختر چادری ها)

آی ایهاالناس(منظور نسوان تک وجهی است) لطفا به انشای نانوشته تان ننازید! در پس خیال های باطلتان...!

فرق شما با ما این است که ما دوکار انجام میدهیم شما یکی...!

شما همیشه یک جور هستید چه بیرون خانه و چه در خانه و ما در بیرون با یک جور لباسیم و چادر چارقد داریم و پوشیه و در خانه یک جور دیگر! به خیالتان در خانه پوشیه میزینم ز ر ش ک!

ما هم عروسی داریم، ما هم لباس مهمانی میپوشیم ماهم میرویم پاساژ و ساتن و پارچه ی کار دست میخریم، ساری میپوشیم لباس شب داریم(قابل توجه آقایان: لباس های برّراق را میگویند) و صدتای شما(مقصود همان نسوان تک وجهی است) را میگذاریم در جیب کت شلوار زرشکیمان و میبریم با خود مهمانی و سورِ بعد از عمره ی همسایمان، خیر سرمان ونوسی هستیم ها...!

همه ی اینها درست اما ما روی چادر و پوشیه مان تعصب داریم، و حساسیم در حد لیگ برتر انگلستان...!

 

 

 




تاریخ : پنج شنبه 89/7/22 | 2:31 عصر | نویسنده : zaeer | نظرات ()

یکی از دوستان نظری داده...

یکی از دوستان نظری داده مبنی براینکه:سایت رهبری این شعر (البته شعر پست قبلی)که منسوب به رهبری می کنند را تکذیب کرده:.....ما که نمی دونیم...ولی اگر شعر رهبر عزیزمون هم نباشه دست مریضاد به شاعرش...خوب گفته!!




تاریخ : سه شنبه 89/7/6 | 11:51 صبح | نویسنده : zaeer | نظرات ()

طلبگی...

سروده امام خمینی (ره)

پاسخ آیت الله خامنه ای

:من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم           چشم بیدار تو را دیدم و بیمار شدم

:تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی           تو طبیب دل مایی ز چه بیمار شدی

:فارغ ا زخود شدم و کوس اناالحق بزدم            همچو منصور خریدار سر دار شدم

:تو که فارغ شده بودی ز همه کون و مکان        دار منصور بریدی همه تن دار شدی

:غم دلدار فکنده است به جانم ،شرری             که به جان آمدم و شهر بازار شدم

:عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر       ای که در قول و عمل شهره بازار شدی

:در میخانه گشایید  به رویم ، شب و روز          که من از مسجد و از مدرسه ، بیزار شدم

:مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی        وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی

:جامه زهد و ریا کندم و بر تن کردم                خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم

:خرقه خراباتی ما  سیره  توست              پیر امت از گفته  دربار تو هشیار شدی

:واعظ شهر که از پند خود آزارم داد                از دم رند می  آلوده  مددکار شدم

:واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی              دم عیسی مسیح از تو دیدار شدی

:بگذارید که از میکده یادی بکنم                 من که با دست بت میکده  بیدار شدم

:یادی از ما بنما ای شده آسوده زغم         ببریدی ز همه خلق  و به خلق یار شدی

نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ طلبگی




تاریخ : سه شنبه 89/7/6 | 10:19 صبح | نویسنده : zaeer | نظرات ()