بازگشت پیکر یک شهیده به آغوش های مهربان - زائر
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازگشت پیکر یک شهیده به آغوش های مهربان

روایتی از تشییع جنازه شهیده ناهید فاتحی کرجو

بلندگوی ماشین سپاه در شهر می گشت و خبر تازه ای را پخش می کرد. پیکر شهیده ی نوجوانی را آورده بودند. زنان مسن به غسالخانه می رفتند و با دیدن پیکر شکنجه شده وی، مانع ورود دختران جوان می شدند. همه شهر تحت تاثیر مقاومت های وی بودند.

 

 شهید ناهید فاتحی کرجو، دختر نوجوانی بود که در پی مبارزات سیاسی خود به اسارت کومله در آمد و به علت عدم همکاری با آن ها و تعهد به امام خمینی(ره) مورد شکنجه های شدیدی قرار گرفت و در نهایت زنده به گور شد. مادر با پای پیاده و به تنهایی مناطق نا امنی را جست؛ اما خبری از ناهید نشد. تا این که پیکر مطهرش را پیدا کردند و به خانواده اش برگرداندند.

مسئول بسیج خواهران سنندرج در خصوص پیدا شدن پیکر مطهر این شهیده می گوید: راه سنگلاخ ، کوه های سر به فلک کشیده و زمخت، کوهستان سنگی سیاه و خشن، جاده ای ناامن، پیچ در پیچ رمزآلود و ترسناک و ... «همشیز» انگار که آخر دنیا همین جاست. ترس و خوف بدون دلیل هم در دلت می نشیند. وای به این که اسیر باشی کمی دورتر از روستا، مدرسه ی قدیمی و خرابه، آن قدر کهنه و مخروبه که می ترسی قدم در آن بگذاری، مبادا روی سرت خراب شود.

مدرسه را به شکل زندان درآورده بودند و اسرا را در آن نگهداری می کردند. زمین خاک ندارد. همه جا سنگ است و سنگ، سرد و زمخت. ناهید را در میان سنگ ها پیدا کردند، جلوی غاری که مقر کومله بود.

خانم هادی پور- از ساکنین قروه – روزی که پیکر شهیده غسل داده شد را خوب به خاطر می آورد. وی می گوید: بلندگوی ماشین سپاه در شهر می گشت و خبر تازه ای را پخش می کرد. خبر مبهم بود صبر کردم ماشین دوباره از جلو خانه ما بگذرد تا متوجه خبر شوم. اما ماشین برنمی گشت.

از مادرم خواستم از همسایه ها بپرسد که چی شده و چه کسی را آورده اند .... مادر بزرگم گفت: «به گمانم دوباره شهید آورده اند... تو برو تشیع جنازه، من مراقب بچه ات هستم». و زیر لب به یاد شهیدان، اشعاری را زمزمه کرد. مادرم برگشت. از همان جلو در با صدای بلند گفت: «من می روم غسالخانه».

خیلی تعجب کردم. زن ها هیچ وقت به غسالخانه نمی رفتند. غسالخانه جای مردان بود. برای وداع با شهدای شان و برای شستن و .... در حال آماده شدن بودم که همسایه مان آمد و گفت: «می گویند دختری است که مدت ها تحت شکنجه کومله بوده است». قلبم فرو ریخت. فقط می دویدم تا هر چه زودتر به غسالخانه برسم.

غسالخانه جلو گذر و مزار شهدای «قروه» بود. هر بار که شهیدی می آوردند، پدران شهدا به غسالخانه می رفتند و به شهیدان می گفتند: «سلام ما را به شهیدانمان، به فرزندانمان برسانید».

اما این بار، مادران شهیدان بودند که تک تک وارد غسالخانه می شدند و پس از دقایقی با چشم گریان بر می گشتند و زبان به لعن و نفرین کومله باز می کردند. دو تن از مادران رزمندگان که بعدها شهید شدند از غسالخانه بیرون آمدند. آن ها را می شناختم. جلو رفتم و از آن ها پرسیدم: «جریان چیه؟ این خانم کیه»؟

با توضیحات آن ها تحریک شدم تا پیکر شهیده را از نزدیک ببینم. من و دوستانم قصد رفتن به داخل غسالخانه را داشتیم. اما خانم های مسن ممانعت می کردند و فریاد میزدند: «قابل دیدن نیست. خانم های جوان نیایند».

خانم های مسن و مادران شهدا که وارد غسالخانه می شدند، با چنان حال بدی وارد می شدند که قدرت بیان وضعیت شهیده را نداشتند. پیکر ناهید را با ماشین جیب از منطقه ی کامیاران آورده بودند. خاک و سنگریزه بر کف ماشین دیده می شد.

راننده ی جیپ با قیافه ی بهت زده، مات ایستاده بود. گرچه اولین بار نبود که پیکر شهیدی از خاک دیار کردستان کشف    می شد و یا پیکر شکنجه شده ای در کردستان کشف می شد و یا پیکر شکنجه شده ای در غسالخانه شست وشو داده می شد، نظیر پیکر شهیدان نادری، جمارانی و... اما مظلومیت خاص این دختر شهید با همه فرق داشت.

برادران با قیافه ی بهت زده و غم زده ایستاده بودند و زن ها ضجه کنان بر سر و سینه می کوفتند. عاشورایی شده بود. خانم ها با کمک یکدیگر پیکر شهیده را غسل داده و کفن می کردند و از خانواده شهید یا ناهید خبری نبود. پیکر شهیده را به سوی تهران حرکت دادند. خبردار شدیم که خانواده اش به سوی تهران رفته اند. 

فرزاد- برادر شهیده- می گوید: پیکرناهید را به تهران بردند و در بهشت زهرا دفن کردند. مظلوم و غریب، تنها و بی کس. مادرم هم قصد ماندن در تهران را داشت. اما پدرم موافق مهاجرت نبود و می خواست در کردستان بماند. مادرم برای بچه های دیگرش می ترسید. در نهایت کار مشاجره و دعوا بالا گرفت و پدر و مادرم از هم جدا شدند .




تاریخ : شنبه 92/5/26 | 10:13 صبح | نویسنده : zaeer | نظرات ()