در مدینه مرد دلقکى بود که با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش مى گفت :
من تاکنون نتوانسته ام این مرد ((على بن حسین )) را بخندانم .
روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش مبارکش برداشت و فرار کرد! امام به رفتار زشت او اهمیت نداد. غلامان عبا را از آن مرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند.
امام پرسید:
این شخص کیست ؟
گفتند:
دلقکى است که مردم را با کارهایش مى خنداند.
حضرت فرمود:
به او بگویید: ((ان لله یوما یخسر فیه المبطلون )) خدا را روزى است که در آن روز بیهوده گران به زیان خود پى مى برند.
....یک بار حضرت فرمود: «اتقوا ذنوباً لا تغفر» بترسید از گناهانی که خدا نمیبخشد. گفت: نظر شما کدام است؟ یکی گفت: دزدی، یک گفت: نمیدانم چه… هرکسی یک گناهی را گفت. گفت: نه اینها نیست. آخر گفتند: یا رسول الله خودت بگو. آن گناهی را که خدا نمیبخشد چیست؟ فرمود: خدا گناهان کوچک را نمیبخشد .
به خانم میگوییم: فُکلت بیرون است، گناه است. تو بندهی خدا هستی، به شکرانهی اینکه خدا به تو نعمت داده، زیبا آفریده، این زیبایی را برای شوهرت بگذار. تو قیمتی هستی. دختر قیمتی میگوید: نمیگذارم کسی از من لذت ببرد. مگر اینکه خرجی مرا بدهد. خانه، ماشین، تلفن، همه امکانات را هرکس خرجی مرا داد به من هم نگاه کند. این میگوید: نه من آرایش میکنم، جوانها مرا مفت ببینید. خودش را حراج میکند. خودت را حراج نکن تو ارزش داری. خانمی که خودش را آرایش کرده و نشان میدهد، چرا خودت را حراج میکنی، تو حیف هستی. هرکس همهی زندگی تو را تأمین کرد، حق دارد به تو نگاه کند. نه هرکس مفت کنار خیابان با یک بستنی، با یک لبخند، با یک تلفن و اسم ام اس، تو گران هستی، چرا خودت را حراج کردی؟ این مویت پیدا نباشد. آقای قرائتی حالا این دو تا تار مو را گیر نده. خیلیها گناهان بزرگتر کردند. میگوید: این چیزی نیست. اینکه میگویی: چیزی نیست دیگر خدا نمیبخشد.
ببین اگر من یک سنگی، از این سنگهای کوچک که به نان سنگک چسبیده، اگر من یک سنگ کوچک بزنم در سر شما، بگویی: آخ! بگویم: چیزی نیست. بگویم: چیزی نیست، شما بیشتر عصبانی میشوی. اما اگر یک سنگ یک کیلویی از دست من افتاد خورد روی پای شما، پای شما خونی شد، بگویم: ببخشید، میبخشی. یک کیلو را میبخشی، یک مثقال را نمیبخشید. چون یک مثقال را میگویم: چیزی نیست.
از جمله کرامات فاطمه علیها سلام که محدثین شیعه و اهل سنت روایت کرده اند این است که وی از مرگ خود خبرداد و روز و وقت آن را تعیین کرد ، چنانکه در روایات پیش از این نیز گذشت و در حدیثی است که وقتی به علی (ع) گفت: هنگام مرگ من رسیده! علی (ع) فرمود: ای دختر پیغمبر، با اینکه وحی از ما قطع شده این خبر را از کجا دانستی ؟ فاطمه پاسخ داد، هم اکنون خواب مختصری مرا فرا گرفت و رسول خدا (ص) را دیدم که به من فرمود: امشب نزد ما خواهی بود و من می دانم که او راست گفته و امروز روز آخر عمر من است. (1) و در روایتی است که پس از آن به علی (ع) گفت: چیزهایی در دل دارم که می خواهم آنها را به تو وصیت کنم ! علی (ع) فرمود: ای دختر رسول خدا ، هر چه می خواهی بگو ! دراین وقت علی (ع) کسانی را که دراتاق بودند بیرون کرد و نزدیک سر فاطمه (س) نشست، آن گاه فاطمه به سخن آمده گفت : ای پسرعمو ، هیچ گاه مرا دروغگو و خیانتکار ندیدی، و از وقتی با تو معاشرت داشته ام نافرمانی تو را نکرده ام ! علی (ع) در پاسخ او فرمود : پناه بر خدا! تو داناتر ، نیکوکارتر ، پرهیزگارتر، بزرگوارتر و نسبت به خدای تعالی بیمناک تر از آنی که من بخواهم تو را در مورد مخالفت و نافرمانی خود سرزنش کنم، و به راستی مفارقت و دوری تو بر من بسیار ناگوار است جز آنکه چاره ای از آن نیست ... آن گاه سخنان خود را ادامه داده فرمود : به خدا مصیبت رحلت رسول خدا (ص) را برای من تجدید کردی و مرگ و فقدان تو ، بر من بسیار بزرگ است . " فانا لله و انا الیه راجعون "! آه! که چه مصیبت دردناک ، جانسوز و غم انگیزی است! مصیبتی که به خدا سوگند جبران پذیر نخواهد بود ! دنباله حدیث این گونه است که در اینجا هر دو گریان شده و لختی گریستند ، آن گاه علی (ع) سر فاطمه را برداشته به سینه چسبانید و بدو فرمود: هر وصیتی داری بنما که من آن را انجام خواهم داد . فاطمه عرض کرد: خدایت پاداش نیک دهد ای پسرعموی رسول خدا، نخستین وصیت من آن است که پس از من " امامه " دختر خواهرم را به ازدواج خویش درآوری ، چون او نسبت به فرزندان من همانند خودم مهربان است، و مردان نیز ناچارند همسری از زنان داشته باشند . وصیت دیگر من آن است: که احدی از این مردم که به من ستم کرده و حق مرا گرفتند ، در تشییع جنازه من و دیگر مراسم حاضر نشوند زیرا اینان دشمن من و دشمن رسول خدا هستند، مبادا بگذاری یکی از آنها یا پیروان آنها ، بر جنازه ام نماز بگذارند ... مرا شب هنگام در آن وقتی که دیده ها همگی خواب رفته اند دفن کن (2) و در نقلی هم آمده که فاطمه (ع) وصایای خود را در رقعه ای نوشته و زیر سرش نهاده بود و چون از دنیا رفت، علی (ع) آن رقعه را بیرون آورد و جملات زیر را در آن مشاهده کرد : " بسم الله الرحمن الرحیم، هذا ما اوصت به فاطمة بنت رسول الله، اوصت وهی تشهد ان لا اله الا الله، وان محمداً عبده و رسوله ، و ان الجنة حق و النار حق، و ان الساعة آتیة لا ریب فیها، و ان الله یبعث من فی القبور . " یا علی انا فاطمة بنت محمد زوجنی الله منک لا کون لک فی الدنیا و الآخرة، انت ولی بی من غیری، حنطنی و غسلنی و کفنی با للیل، و صل علی و ادفنی باللیل و لا تعلم احدا، و استودعک الله و اقرء علی ولدی السلام الی یوم القیامة" (3) " به نام خدای بخشاینده و مهربان، این است آنچه دختر رسول خدا بدان وصیت می کند، و این وصیت را در حالی می کند که گواهی می دهد معبودی جز خدای یکتا نیست، و گواهی می دهد محمد بنده و رسول اوست، و گواهی می دهد که بهشت حق است، و جهنم حق است، و قیامت خواهد آمد و هیچ گونه شکی در آن نیست، و گواهی می دهد که خدای تعالی هر کس را که در گورهاست مبعوث و زنده خواهد کرد . ای علی ! منم فاطمه دختر محمد که خدای تعالی مرا به ازدواج تو درآورد تا در دنیا وآخرت از آن تو باشم، و تو در انجام کارهای من سزاوارتر از دیگران هستی ! کار حنوط ، غسل و کفن مرا در شب انجام ده، و بر من نماز بخوان و شبانه مرا دفن کن، و کسی را خبر نکن ، تو را به خدا می سپارم ، و بر فرزندان خود تا روز قیامت سلام می رسانم (4) پی نوشت : 1- بحارالانوار، ج 43،ص 179. 2- بحار الانوار، ج 43، صص 192 و 191. 3- همان، ص 214. 4- همان، ص 214. چقد دلم برا مظلومیت بی بی گرفت....جانم فدایش
جدّ علامه طباطبائی(ره) از شاگردان و معاشران نزدیک شیخ محمد حسن نجفی (صاحب جواهرالکلام)
بود و نامهها و نوشتههای ایشان را مینگاشت.ش
وی مجتهد بود و به علوم غریب (رمل و جفر و ...) نیز احاطه داشت اما از نعمت داشتن فرزند محروم بود.
روزی هنگام تلاوت قرآن به این آیه رسید؛ «و ایوب إذ نادی ربه: انیّ مسنی الضر و انت ارحم الرّاحمین.»(1) با خواندن این آیه، دلش میشکند و از نداشتن فرزند غمگین میشود.
همان هنگام چنین ادراک میکند که اگر حاجت خود را از خداوند بخواهد، روا خواهد شد.
دعا میکند و خداوند هم ـ پس از عمری دراز ـ فرزند صالحی به او عنایت میفرماید. آن پسر، پدر مرحوم علامه طباطبائی میشود. پدر علامه نیز پس از تولد او، نام پدر خود (یعنی جدّ علامه) را بر وی مینهد.
پینوشت:
1- انبیا، 83 . و ایوب را یاد کن هنگامی که پروردگارش را ندا داد که: به من آسیب رسیده است و تویی مهربانترین مهربانان.
منبع :
کتاب آن مرد آسمانی، مرتضی نظری .
ما هم میتوانیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فرزند آیة الله العظمی مرعشی نجفی در باره ساده زیستی ایشان میگوید :
یکى از خصوصیات برجسته ایشان ساده زیستى و عدم توجه به مسائل مادى و زخارف دنیوى بود. ایشان پس از اقامت در قم و ازدواج با والده ما از نظر مالى مدتها در وضعیت بدى به سر مىبردند و مدتها اجارهنشین بودند تا این که کمکم با تهیه یک زمین کوچک در آن خانهاى ساختند و تا آخر عمرشان نیز در آن زندگى کردند. ایشان هیچوقت از وضعیت مالى مطلوبى برخوردار نبودند و هر آنچه به دست مىآوردند، در راه رفع حوایج مردم مصرف نموده، یا وقف مىکردند و هیچگاه مالى را به خودشان اختصاص ندادهاند. مىفرمودند: «من شب که مىخوابم هیچ پولى، هیچ اندوختهاى در جیب من نباشد، چون ما عامل هستیم. ما باید از این دست بگیریم و با دست دیگر بدهیم؛ و به فقرا، ایتام، نیازمندان و کمک کنیم به مراکز علمى، دینى و فرهنگى، اینها مال ما نیست!» و تا آخر عمر نیز چنین بودند. شب آخرى که ایشان رحلت فرمودند، همان شب به بنده مىفرمودند: «من خیلى بارم سبک است و هیچ نگرانى ندارم، تنها یک چیز مرا زجر مىدهد و آن این است که مىترسم در ایام زندگیم نوشته من یا صحبتهاى من در هر موردى باعث شده باشد که حقى ناحق شود، یا در همسایگى ما گرسنهاى بوده باشد و ما غذاى سیر خورده باشیم که و الله و بالله و تالله اگر چنین چیزى بوده من آگاهى نداشتهام و نصیحت مىفرمودند که شما هم بارتان را سبک کنید و از تجمل پرستى و خانه بزرگ و ... بپرهیزید، که همه چیز ظرف چند دقیقه نابود مىشود.» و روزى کهایشان از دنیا رفتند، یک قبا داشتند که مشکى بود و در ایام محرم و صفر مىپوشیدند و مجموع پولى که در جیب ایشان بود، هشتصد تومان بود و هیچ اندوختهاى، زمینى یا ملکى نداشتند و هر آنچه به دستشان مىرسید، در موارد فوق الذکر مصرف مىکردند.
منبع:
کتاب فقهای نامدار شیعه ؛ عقیقی بخشایشی عبد الرحیم .
می دانم!
می دانم که همه ی مشکلات ما آدم ها از یک چیز نشأت می گیرد...
می دانم که اگر پایبند به ستون دین،نماز بودیم هرگز گمراه و فاسد وخراب نمی شدیم.
این بی نمازی ها و کم توجه ای و در حاشیه قرار گرفتن آن؛ما را سیاه و بی دین کرده است.
عالمی را درک کردم و او از عارفی حکایتی نقل کرد که خیلی ترسیدم و با خود گفتم:
ما بیچاره ها که در نماز روزانه ی خود مانده ایم و هنوز یکی در میان ادایش می کنیم،همان است که آلوده و به هیچ مقصدی نرسیده ایم.
می دانید چه تعریف کرد!؟
گفت:عارفی روح پرفتوح و ملکوتی مرحوم ایت الله العظمی بهجت(ره) را زیارت کرده وایشان خطاب به آن عارف فرموده بودند:
دیگر ستون دین نماز نیست.ستون دین نماز شب است.
اگر می خواهید در این دوران؛بی دین نشوید،اهل نماز شب باشید.....
ودیگر چه بنویسم!؟؟؟؟فقط همه باید بگوییم:وای بر ما،وای بر ما که امروزمان با روزهای گذشته هیچ فرقی نکرده است و همیشه در حال درجا زدن هستیم.
شادی روح ایشان صلوات
والسلام.
خودم شنیدم که استاد میگفت:
*طلبه باید یاغچی باشه ... (این اصطلاح همیشگی استاد بود)
*طلبه بی نور بدرد نمیخوره. کسی که شهید مطهری رو ترور کرد، اولش طلبه من بود. نمیدونم چرا ازش خوشم نمیومد؛ نور نداشت. بالاخره هم یه روزی بیرونش کردم ...
*عجب فرزندان خوبی داره این آقای خامنه ای ... (فرزندان رهبر معظم انقلاب از طلاب مدرسه ایشان بودند)
*من احتمال قوی میدم این وزیر ارشاد ( وزیر وقت : مهاجرانی) از عمال استکبار باشه ... ( این وزیر اسبق شیرخر خورده، پس از مطرح شدن پرونده مالی در مورد ودیعه های حج مردم در سازمان حج و زیارت از سمت خودش استعفا و درپی شکایت زن چندمش به انگلیس رفت و اکنون در آن کشور مشغول مقاله نویسی برعلیه جمهوری اسلامیست)
*طلبه ها تنها گروهی هستند که اگه درسشون رو خوب بخونن و از خدا روزی بخوان، خدا عنایت میکنه ...
*طلبه ای که دنبال کار ( خارج از دایره وظایف طلبگی) بره، جوادی آملی و حسن زاده و رهبر نمیشه ...
*طلبه نباید به فکر آینده اش باشه که چگونه خواهد شد. باید به خدا توکل و حسن ظن داشته باشه و درسش رو خوب بخونه ...
*اگه توانایی نهی از منکر نداریم، لااقل غری بزنیم و چهره ای درهم بکشیم. نه اینکه کلا بی خیال شویم ...
*من با این طلبه های "دو زیست" مخالفم ... (طلابی که گاه لباس روحانیت برتن میکنند و گاهی لباس شخصی)
*طلبه ای که باباش برای نمازصبح بیدارش کنه بدرد طلبگی نمیخوره ...
*دیروز حرف بود و عمل. امروز فقط حرفه و عملی نیست. بعدها دیگه حرفش هم نخواهد بود ...
*.......
و خیلی حرفای دیگه هم از استاد شنیدم که اکثرش رو دوستمون آقای برخوردار در کتاب آداب الطلاب گردآوری کردن.
به جرات میگم : دیگه استادی مثل او و حوزه ای مثل حوزه او در پرورش طلاب نداریم؛ طلابی که بقول مرحوم سیبویه "اشیر الیهم بالبنان"
حیف شد ؛ حیف ...
برگرفته ازوبلاگ http://dastehkelid.parsiblog.com
آقای احتشامی از شاگردان آیت ا..مجتهدی تهرانی
خرم آنروز کزین منزل ویرانبروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گرچه دانم که بهجایی نبرد راه غریب
من به بوی سرآن زلف پریشان بروم
دلم از وحشتزندان سکندربگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دلبیطاقت
به هواداری آنزلف خرامان بروم
در ره او چوقلم گر به سرم بایدرفت
با دل زخمکش ودیده گریان بروم
نذر کردم گر ازاین غم به در آیم روزی
تا در میکدهشادان وغزلخوان بروم
به هواداری اوذرهصفت رقصکنان
تا لب چشمهخورشید درخشان بروم
ور چو حافظ زبیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصفدوران بروم
این مطلب بزگرفته از وبلاگ (takhribchi.parsiblog.com) است...
برای شادی روح آن شهید گرانقدر صلوات
من ژاکلین ذکریای ثانی هستم. دوست دارم اسمم زهرا باشه. من از یه خانواده مسیحی هستم و از اسلام اطلاعات کمی دارم. وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که بر می گشت به فرهنگ زندگیمون. توی کلاس ما یک دختر بود به اسم مریم که حافظ 18 جزء از قرآن مجید بود، بسیجی بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. می خواستم هر طوری شده با اون دوست بشم.
.... اون روز سه شنبه بود و توی نماز خانه مدرسه مون دعای توسل برگزار می شد، من توی حیاط مدرسه داشتم قدم می زدم که یه دفعه کسی از پشت سر، چشمای من رو گرفت. دستهاش رو که از روی چشمام برداشت، از تعجب خشکم زد. بله! مریم بود که اظهار محبت و دوستی می کرد. خیلی خوشحال شدم. اون پیشنهاد کرد که با هم به دعای توسل بریم. اول برایم عجیب بود ولی خودم هم خیلی مایل بودم که ببینم تو این مجلسها چی می گذره. وارد مجلس که شدیم دیدم دارند دعا می خوانند و همه گریه می کنند، من هم که چیزی بلد نبودم نشستم یه گوشه؛ ولی ناخواسته از چشمام اشک سرازیر شد. از اون روز به بعد من و مریم با هم به مدرسه می رفتیم، چون مسیرمون یکی بود، هر روز چیز بیشتری یاد می گرفتم. اولین چیزی که یاد گرفتم، حجاب بود. با راهنمایهای اون به فکر افتادم که در مورد دین اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم. هر روز که می گذشت بیش از پیش به اسلام علاقه مند می شدم. مریم همراه کتاب های اسلامی، عکس شهدا و وصیتنامه هاشون را برام می آورد و با هم می خوندیم، این طوری راه زندگی کردن را یادم می داد. می تونم بگم هر هفته با شش شهید آشنا می شدم.
... اواخر اسفند 1377بود که برای سفر به جنوب ثبت نام می کردند. مدتی بود که یکی از کلیه هام به شدت عفونت کرده بود و حتما باید عمل می شد. مریم خیلی اصرار کرد که همراه اونا به مناطق جنگی برم، به پدر و مادرم گفتم ولی اونا مخالفت کردند. دو روز اعتصاب غذا کردم ولی فایده ای نداشت. 28 اسفند ساعت 3 نصف شب بود که یادم اومد که مریم گفته بود ما برا حل مشکلاتمون دعای توسل می خونیم. منم قصد کردم که دعای توسل بخونم .شروع کردم به خوندن، نمی دونم تو کدوم قسمت دعا بودم که خوابم برد! تو خواب دیدم که تو بیابون برهوتی ایستاده ام، دم غروب بود. مردی به طرفم اومد و گفت: «زهرا بیا.....بیا.....می خوام چیزی نشونت بدم». دنبالش راه افتادم. تو نقطه ای از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به اون داخل بشم، اون پائین جای عجیبی بود. یه سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از اونا نور آبی رنگ می تراوید، پر از عکس شهدا و آخر آنها هم یه عکس از آقای خامنه ای. به عکس ها که نگاه می کردم احساس کردم که دارند با من حرف می زنند ولی چیزی نمی فهمیدم . آقا هم شروع کرد به حرف زدن، فرمود: «شهدا یه سوزی داشتند که همین سوزشان اونا را به مقام شهادت رسوند، مثل شهید جهان آرا، شهید باکری، شهید همت و علمدار....»
پرسیدم: علمدار کیه؟ چون اسمش به گوشم نخورده بود. آقا فرمود: «علمدار همونیه که پیش توست. همونی که ضمانت تو رو کرده تا به جنوب بیایی.» از خواب پریدم. صبح به پدرم گفتم فقط به شرطی صبحانه می خورم که بگذاری به جنوب برم، او هم اجازه داد. خیلی تعجب کردم که چطور یه دفعه راضی شد. هنگام ثبت نام برای سفر، با اسم مستعار "زهرا علمدار" خودم رو معرفی کردم. اول فروردین 78 همراه بسیجیان عازم جنوب شدم. نوار شهید علمدار رو از نوار فروشی کنار حرم امام خمینی(ره) خریدم و هر چه این نوار رو گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم که چی می گفت. در طی ده روز سفری که داشتم تازه فهمیدم که اسلام چه دین شریفیه. وقتی بچه ها نماز جماعت می خوندند من یه کنار می نشستم زانوهام رو بغل می گرفتم و به حال بد خود گریه می کردم. به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. نگفتم، مریم خواهر سه شهید بود. دو تا از برادرهاش تو شلمچه شهید شده بودند. با اون رفتم گوشه ای نشستم و اون شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا. یه لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و دارند زیارت عاشورا می خونند. اونجا بود که حالم خیلی منقلب شد و از هوش رفتم. فردای اون روز، عید قربان بود و قرار بود آقای خامنه ای به شلمچه بیاد. ساعت حدود 5/11بود که آقا اومد. چه خبر شد شلمچه! همه بی اختیار گریه می کردند. با دیدن آقا تمام نگرانی ام به آرامش تبدیل شد. چون می دیدم که خوابم داره به درستی تعبیر می شه.
خلاصه پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شک هام تبدیل به یقین شد، اون موقع بود که از مریم خواستم طریقه ی اسلام آوردن رو به من یاد بده. اون هم خوشحال شد. بعد از اینکه شهادتین رو گفتم یه حال دیگه ای داشتم. احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شده بودم. فقط این رو بگم که همه اعمال مسلمان بودن رو مخفیانه بجا می آوردم. لطف خدا هم شامل حالم شد و کلیه هایم به کلی خوب شد.... (نقل از نشریه فکه)
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود. شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟» پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!. تولستوی
.: Weblog Themes By Pichak :.